معنی سرفراز و موفق

حل جدول

لغت نامه دهخدا

سرفراز

سرفراز. [س َ ف َ] (نف مرکب) کنایه از بلندی جاه و عزت و اعتبار و دولت. (برهان) (ناظم الاطباء). باآبرو. باعزت. سربلند. بلندمرتبه. مهتر و بزرگ:
چهل سال با شادکامی و ناز
به داد و دهش بود آن سرفراز.
فردوسی.
بدو گفت گیو ای شه سرفراز
جهان را به مهر تو آمد نیاز.
فردوسی.
بدو گفت کز مردم سرفراز
نزیبد که با زن نشیند براز.
فردوسی.
به آواز گفتند کای سرفراز
غم و شادمانی نماند دراز.
فردوسی.
چنین گفت خسرو به آواز سخت
که ای سرفرازان بیداربخت.
فردوسی.
خود و بهمن و آذر سرفراز
برفتند پویان براه دراز.
فردوسی.
چو آمد ز مکران بنزدیک چین
خود و سرفرازان ایران زمین.
فردوسی.
بیفکند رستم کمند دراز
بخم اندرآمد سر سرفراز.
فردوسی.
نشسته پیشش اندر سرفرازان
به بخت شاه یکسر شاد و نازان.
(ویس و رامین).
کسی را مگردان چنان سرفراز
که نتوانی آورد از آن پایه باز.
اسدی (گرشاسب نامه ص 264).
تویی در تن سرفرازان روان
تویی در سر کامگاری بصر.
مسعودسعد.
با قدر تو نه چرخ برین است سرفراز
با حلم تو نه جرم زمین است بردبار.
سوزنی.
ایا سرفرازی که از خلق نیکو
بر احرار شاید که تو سر فرازی.
سوزنی.
آنکه در بستان و باغ زادگی و آزادگی است
سوسن آزاده و آزاد سرو سرفراز.
سوزنی.
بنام و بوحدت چنین سرفرازم
که این هر دو معنی از او کم ندارم.
خاقانی.
روز چو شمعی بروز زود رود سرفراز
شب چو چراغی بروز کاسته و نیم تاب.
خاقانی.
سر سرفرازان و گردنکشان
ملک عز دین قاهر شه نشان.
نظامی.
بپرسید چون حلقه گشت انجمن
از آن سرفرازان لشکرشکن.
نظامی.
فلاطون چو دانست کآن سرفراز
به تعلیم او گشت صاحب نیاز.
نظامی.
به اخلاق با هرکه بینی بساز
اگر زیردست است اگر سرفراز.
سعدی.
زبان کرد شخصی به غیبت دراز
بدو گفت داننده ای سرفراز.
سعدی.
|| مایه ٔ افتخار و عزت و احترام:
گرچه تبارتو خسروان جهانند
تو بهمه روی سرفراز تباری.
فرخی.
وزیرزاده ٔ سلطان و برکشیده ٔ او
بزرگ همت ابوالفتح سرفراز تبار.
فرخی.
دستورزاده ٔ ملک شرق بوالحسن
حجاج سرفراز همه دوده و تبار.
فرخی.
میر ابواحمد محمد شهریار دادگر
سرفراز گوهر و فخربزرگان تبار.
فرخی.
|| سربلند و گردنکش. || متکبر و مغرور. (ناظم الاطباء) (برهان) (انجمن آرا). || (اِ مرکب) نام روز سیوم از هر ماه جلالی. (ناظم الاطباء). نام روز سوم است از ماههای ملکی. (انجمن آرا) (برهان).


موفق

موفق. [م ُ وَف ْ ف َ] (اِخ) ابن احمدبن ابواسماعیل مشهور به اخطب خوارزم یا خطیب خوارزمی و مکنی به ابوالمؤید و رجوع به ابوالمؤید موفق... شود.

موفق. [م ُ وَف ْ ف َ] (ع ص) توفیق یافته. (ناظم الاطباء). || کسی که پس از گمراهی به راه راست هدایت شده باشد. (از تعریفات جرجانی). رشید. هدایت شده. (یادداشت مؤلف). || دارای توفیق و آنکه هر کاری برای وی موافقت می کند و به آسانی دست می دهد و بختیار و سعادتمند و فرخنده. (ناظم الاطباء). کامکار. کامروا. کامگار. کامیاب. کامران. توفیق یافته. دست یافته. نایل. (یادداشت مؤلف):
به علم و عدل و به آزادگی و نیکخوی
مؤید است و موفق، مقدم است و امام.
فرخی.
ایا موفق بر خسروی که دیر زیی
به شکر نعمت زاید ز خدمت بسیار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
فرق میان پادشاهان مؤید موفق و میان خارجی آن است که پادشاهان چون دادگر... باشند طاعت باید داشت... (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93).
جهان را چو فریدون گرفت و قسمت کرد
که شاه بد چو فریدون موفق اندر کار.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ دانشگاه مشهد ص 368).
زهی موفق و منصور شاه بی همتا
زهی مظفر و مشهور خسرو والا.
مسعودسعد.

موفق. [م ُ وَف ْ ف َ] (اِخ) ادریس الموفق. رجوع به ادریس الموفق شود.

موفق. [م ُ وَف ْ ف َ] (اِخ) ابن محمدبن حسن خاصی خوارزمی، مکنی به ابوالمؤیدو ملقب به صدرالدین، عالم اصول و فقه و خلافیات و عارف به ادب و حسن انشاء. نسبت وی به خاص از دیه های خوارزم و تولد او به جرجانیه خوارزم به سال 579 و مرگ او به مصر در سال 634 هَ. ق. بود. از او آثاری بازمانده است که از آن جمله است: 1- الفصول فی علم الاصول. 2- شرح «الکلم النوابغ» زمخشری. (از اعلام زرکلی). و رجوع به ماده ٔ ابوالمؤید موفق بن احمد... شود.

موفق. [م ُ وَف ْ ف ِ] (ع ص) توفیق ده و کسی که ارشاد میکند و راهنمایی می کند و بهره مند می سازد و دستگیری می کند و یاری می دهد: واﷲالموفق المعین، خداوند عالم توفیق ده و راهنمای و یاری کننده است. (ناظم الاطباء). توفیق ده. (غیاث). توفیق دهنده. کامیاب کننده. توفیق بخش. (از یادداشت مؤلف): و هو سبحانه ولی ذلک و المتفضل والموفق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). انه خیر موفق ومعین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 217). واﷲ الموفق لاتمام ما فی نیتی بفضله و کرمه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 275). واﷲالموفق لمایرضی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191).

موفق. [م ُ وَف ْ ف َ] (اِخ) ابن علی هروی، مکنی به ابومنصور که در نیمه ٔ آخر سده ٔ چهارم و نیمه ٔ اول سده ٔ پنجم می زیسته است. او راست: کتاب معروف «الابنیه عن حقایق الادویه».


سرفراز آمدن

سرفراز آمدن. [س َ ف َ م َ دَ] (مص مرکب) مفتخر شدن. به خود بالیدن:
پیش شمعرخش چو پروانه
سر ببازند و سرفراز آیند.
عطار.


سرفراز گردیدن

سرفراز گردیدن. [س َ ف َ گ َ دی دَ] (مص مرکب) مفتخر شدن. نازیدن:
از عدل تو دین سرفراز گردید
وز جاه تو ملک افتخار دارد.
مسعودسعد.

مترادف و متضاد زبان فارسی

سرفراز

سربلند، مباهی، مفتخر،
(متضاد) خجل، شرمسار

فرهنگ پهلوی

سرفراز

شکل دیگر سرافراز

فرهنگ عمید

سرفراز

سرافراز

فارسی به انگلیسی

سرفراز

Proud, Triumphant

فرهنگ فارسی هوشیار

سرفراز

با آبرو، با عزت، سربلند، بلند مرتبه

معادل ابجد

سرفراز و موفق

780

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری